صبح یکشنبه 6 آبان ماه بود که حاج آقامون پیام دادند. قرار بود حاج آقا ، مادر و خواهر کوچکم با پرواز صبح پنجشنبه از مشهد به نجف بیایند و خودشان را بین راه به ما برسانند. 

قرارمان اذان ظهر حدود عمود 800 بود. 

نماز صبح را در یکی از موکب ها خواندیم و به راهمان ادامه دادیم. هنوز راه خیلی شلوغ نشده بود. بعضی ها هنوز بعد از نماز صبح به استراحتشان ادامه می دادند. به مسیر سمت چپ رفتیم که حرکت روان تر و خلوت تر بود. 

بانو بین راه گفت «کاش صبحانه تخم مرغ گیرمون بیاد» . به شوخی گفتم «خب همه ی موکب ها آن طرف است. امام حسین (ع) هم اگر باشند میگویند «مرد حسابی برو اون طرف تا توی موکب ها تخم مرغ هم گیرت بیاد!» » اما باز هم ترجیح دادیم در خلوتی همین مسیر ادامه بدهیم. 

دقیقاً یکی از مشکلات ما این است که اهل بیت را با عقل ناقص خودمان می سنجیم! 

داشتیم در مسیر می رفتیم که دیدیم یک جا مردم جمع شده اند. خب حدسش سخت نبود که بفهمیم یک نفر نذری می دهد و همه دور او جمع شده اند. اما اینکه چه میدهد را باید رسید و دید. به او که رسیدیم دیدیم یک ظرف بزرگ پر از تخم مرغ محلی آبپز دستش هست. یک پسر کوچک هم کنار او ایستاده و نفری یک نان عراقی به هر نفر می دهد! هر کدام یک تخم مرغ گرفتیم. تازه و گرم بود. کمی جلوتر کنار یک کارتن که داخلش زباله بود ایستادیم و تخم مرغ هایمان را پوست کردیم. من و بانو دقیقاً به فکر و حرف اشتباه خودمان پی بردیم. اگر امام حسین بخواهد؛ حتی در مسیری که ظاهراً موکب نیست هم می تواند آنچه را می خواهی به تو برساند! 

تا ظهر حدوداً به عمود 750 رسیدیم. اذان ظهر را گفتند. چند موکب که نماز جماعت برپا بود خواستیم بایستیم و نماز بخوانیم. اما جا نبود. تا اینکه در حیاط یک موکب جا بود. نماز اول را به جماعت خواندیم. روحانی جوانی که امام جماعت بود، بین دو نماز شروع کرد به صحبت کردن. راستش را بخواهید چون خیلی صحبت هایش طولانی شد نماز دوم را فرادی خواندم و به مسیرمان ادامه دادیم. 

خیلی خسته بودیم. 

حدود ساعت 3 عصر بود که به عمود 935 رسیدیم. موکب «ام البنین» ایستادیم تا تجدید وضو کنیم. موکب تمیز و مرتبی بود.

ناگهان یاد تجربه شب قبل افتادم که دیر به فکر جا افتادیم و همه ی مکان های استراحت پر شده بود. به بانو گفتم اگر موافقی همینجا استراحت کنیم. حدوداً ساعت 3:30 بود که به قصد استراحت وارد موکب شدیم. غیر از من فقط یک نفر داخل موکب بود. یک تشک را انتخاب کردم و وسایلم بالای سرم گذاشتم. پتو را روی سرم کشیدم که کمی استراحت کنم. خیلی سر و صدا شد. یک گروه وارد موکب شده بودند. بعد از یک ساعت که نزدیک اذان هم شده بود، وقتی سرم را از زیر پتو بیرون آوردم با صحنه جالبی روبرو شدم. تقریباً موکب پر شده بود. خیلی ها برای دوستانشان که هنوز نرسیده بودند هم جا گرفته بودند. اتفاقاً همین جا بود که حاج آقا و مادر و خواهرم هم به پا پیوستند. به پیشنهاد ما آن ها هم در همین موکب مستقر شدند. اطرافیان من در موکب هم مشهدی بودند و وقتی حاج آقای ما را دیدند، از جاهایی که نگه داشته بودند یک جا را به حاج آقای ما دادند.

موقع نماز در حیاط همین موکب نماز جماعت برگزار شد. یکی از چیزهای جالبی که در این موکب دیدیم این بود که در قسمت خانم ها نماز جماعت مخصوص خانم ها برگزار شده بود و امام جماعت هم خانم بود. این را از صدای بلندگویشان فهمیدیم. 

حدوداً یک ساعت بعد از نماز سفره انداختند و شام دادند. نمی دانم شامش چه بود! شاید خوراک سیب زمینی بود. یا خوراک گوشت! خلاصه یک کاشه کوچک از همین غذا به همه دادند با کمی سبزی تازه.

شام را خوردیم و قرار گذاشتیم ساعت 12 از خواب بیدار شویم تا حرکت کنیم. تقریباً همه ی مان ساعت 2 از خواب بیدار شدیم و روز سوم ما و روز دوم حاج آقای ما آغاز شد.