بعضی مریضی های وقتی دیر تشخیص داده می شوند دیگر قابل درمان نیستند. اصطلاحاً دکتر ها مریض را جواب می کنند و دیگر امیدی به درمان نیست.
مریضی روحی هم همین طور است. اگر سریع تشخیص داده شود قابل درمان خواهد بود و الا درمان نمی شود.
بزگترین مریضی روحی کفر و نفاق است. کفر و نفاق همان ابتدای راه ، قابل درمان است، لذا خدای متعال آنها را مورد خطاب قرار می دهد و به دین اسلام دعوتشان می کند:
شعر: هوشنگ ابتهاج (سایه)
گاهی وقتها می خواهیم کاری انجام بدهیم، اما نمی شود.
شاید «او» نمی خواهد! سمعا و طاعةً
اما گاهی ما نمی خواهیم:
این گاهی، یا به خاطر این است که نمی توانیم بخواهیم، که هیچ!
و یا به خاطر این است که نمی خواهیم که بخواهیم ؛ که غالبا مشکل همین است.
نمی خواهیم بخواهیم.
یا دیر تصمیم می گیریم که بخواهیم.
و این همان است که "ان الانسان لفی خسر"
***
اللهم انی اعوذ بک من الکسل و الفشل
گاهی فکر می کنم کاش ما آدم ها اختیار نداشتیم.
اگر هم اتفاقی می افتاد با خیال راحت می گفتیم تقصیر ما نبود.
اگر دستمون توی گوش کسی می خورد خیالمون راحت بود که تقصیر ما نبود.
شاید بگید دیگه بهشت و جهنم بی معنی می شد، آره می دونم، اصلاً شاید خیلی منطقی و فلسفی بخوای متن رو بخونی و از اول بهش گیر بدی که «امکان نداره ... محال است! و ...»
می دونم!
عجب صبری خدا دارد. آخه وقتی می بینیم بعضی ها از این اختیارشون چه استفاده هایی می کنند و ظلمهایی می کنند که عرش رو می لرزونه، اون وقت هستش که آدم آرزو می کنه «کاش اختیار نداشتیم...»
این همه ظلم و جور ، این همه نامردی، از همون اول تاریخ که قابیل مهر قاتلی به پیشونیش خورد، اون موقعی که مرد مردهای عالم دستش بسته بود و فقط به خاطر قولش به پیغمبر اکرم کاری نکرد و همسرش و محسنش شهید شدند، اون موقعی که زینت دوش نبی روی زمین بود و ... الان که دختر بی گناه و معصوم مسلمان و غیر مسلمان به دست داعشی های وحشی تکه تکه می شن ...
أین هادم ابنیة الشرک و النفاق
هیچکس توی کتابخانه نبود، من هم بلند شدم. کتاب و قلمم را برداشتم که جای دیگری مطالعه کنم. صدای برش کاری و جوش کاری و نصب لوله های شوفاژ اجازه مطالعه و تمرکز نمی داد.
از سالن شماره 2 که رد می شدم دیدم رضا نشسته و عمیق درس می خواند. کنارش ایستادم. به سر خط که رسید روی شانه اش زدم که «پاشو بریم بیرون، اینجا چه طوری درس می خونی!» و با دست به لوله کشی شوفاژ و دستگاه فِرِز اشاره کردم. یکی از همان لبخندهای مخصوص به خودش را زد و گفت: «می خوام تمرین کنم ببینم می تونم توی سر و صدا درس بخونم. همیشه کتابخونه نیست. باید بتونیم هر جایی درس بخونیم»
من رفتم. هیچکس توی کتابخانه نبود و رضا تنها توی کتابخانه همه مطالعات درسی اش را انجام داد.
***
پی نوشت:
رضا داودی، طلبه جهادگر و نابغه مشهدی در محرم الحرام دو سال پیش (1392) در زهک زاهدان و در ایام تبلیغ طی حادثه ی گاز گرفتگی (علی ما نُقِل) دعوت حق را لبیک گفت و ما را تنها گذاشت.
رضا دوست و طلبه ای واقعی بود. حدود شش سال رفاقت و مباحثه و زندگی با او حسابی مرا به او دلبسته کرده بود و الان که این متن را می نویسم به شدت دلتنگ اویم. خدا همه مومنین و مومنات را رحمت کند.
یادش گرامی
چهت مشاهده مستند سفیر به ادامه مطلب بروید: