هنوز روز اول بود و پر انرژی و با سرعت حرکت می کردیم. هر 100 عمود را حدودا در 40 دقیقه پیش می رفتیم. نزدیک اذان ظهر بود که موکب ها به ایرانی و عراقی اعلام می کردند که «نماز ظهر به صورت همزمان در مسیر برگزار می شود.» همه ی موکب ها موکت ها و فرشهایشان را در مسیر پهن کردند و نماز های جماعت از نجف تا کربلا در مسیر پیاده روی برگزار شد. شکوه خوبی داشت. 

پس از نماز دنبال موکبی می گشتیم که غذا بدهد. البته غذایی که به طبع ما هم سازگار باشد. راستش قیمه های نجفی و رشته پلو ها و کلاً نوع پختن پلو های عربی با طبع ما معمولاً سازگار نیست و زائر را زمین گیر می کند. 

به موکبی رسیدیم که فلافل می داد. در صف ایستادیم و فلافل گرفتیم. داخل نان هایی که به شکل لوزی است، دو قرض فلافل گذاشته بود. یک نفر هم ایستاده بود و از داخل یک تشت، سُس های زرد رنگ مخصوص فلافل (سس انبه) برای هر کس که می خواست می ریخت. برای من هم کمی سس ریخت . اما تقریباً مزه ای نداشت. 

ساندویچ فلافل قبلی خوش مزه تر بود!

نزدیک غروب بود که حدوداً به عمود 400 رسیده بودیم. شنیده بودیم که نزدیکی های عمود 500 موکب خوبی هست برای استراحت. بی تجربگی کردیم و بعد از نماز مغرب به راه افتادیم. حسابی خسته شده بودیم. سرعتمان کم شده بود. حدوداً هر 100 عمود را بین یک ساعت و نیم تا دو ساعت طول می کشید تا طی کنیم. 

حدود ساعت های 8 بود که به عمود 500 رسیدیم. هیچ موکب خاصی را ندیدیم. خیلی خسته بودیم و دنبال مکانی می گشتیم که استراحت کنیم. هر موکبی می رفتیم پرِ پر بود و هیچ جایی نداشت. از عمود 500 رد شدیم و گفتیم شاید جلوتر موکب خالی پیدا کنیم. اما هر چه جلو تر می رفتیم نا امید تر می شدیم. 

بین دو موکب یک کوچه خاکی بود که انتهای آن چند خانه و یک موکب بود. گفتیم احتمالاً چون از جاده فاصله دارد مهمانش کمتر باشد و جای خالی داشته باشد. آنجا هم که رفتیم، گفت «للنساء موجود ، للرجال ماموجود!» گفت برای زن ها جا هست ولی برای مرد ها جا نیست. خیلی ها هم جلو در موکب روی زمین خوابیده بودند. 

چون طلبه بودم و معمم بودم، به ما خیلی احترام گذاشت. خانمم را به داخل خانه شان برد و جا داد. بعد مرا هم صدا زد. داخل موکب رفتیم. کنار موکب ، جایی که فرش نداشت اشاره کرد و گفت فقط همین جا ، جا هست. من هم گفتم «اشکالی ندارد» .پسری آنجا بود. صدایش کرد و او هم دو پستو و یک بالش آورد. با اینکه خیلی بالش و پتوها خاکی بود اما چاره نبود. آن قدر خسته بودم که با همان ها خوابیدم. حتی بلند بلند حرف زدن سه عرب که مسائل سیاسی و اجتماعی جهان اسلام را هم تحلیل و بررسی می کردند هم خیلی مانع خوابیدنم نشد!

حدوداً ساعت 3 صبح بود که بیدار شدیم و دوباره راه افتادیم